ازجلو مغازه کفش فروشی رد می شدم که چشمم افتاد به یه کفشی و عاشقش شدم و ازپشت ویترین خیره موندم بهش.ولی حسم میگفت که کفشه عاشق دختر فروشنده بود و زل زد رفت...
صبح،صدای بهم خوردن دربیدارش کرد.برخواست و به سمت در رفت .نه کفشهایش بود و نه سایه اش مشاهده میشدازدور.لحظه ای سکوت کرد و خیره به جاده ماند.باد،میان گی رفت...